عشق امانت با ارزشیه
تو رفتی و من در خود شکستم
با خاطراتت تنها نشستم
من دوریت را طاقت ندارم
ندیدنت را عادت ندارم
در شام تارم ، نور امیدی
در ظلمت شب صبح سپیدی
شوق نگاهت شد آرزویم
این عشق رسوا ، برد آبرویم
باور نکردی حرف دلم را
احساس پاک این تنهای رسوا
دل تنگ و تنها هستم از آغاز
بر گوشم امشب ، غم ناله ی ساز
هر روزِ دیگر قرنی نماید
از دست صبرم کاری نیاید
آیا بیایی روزی دوباره؟
تنهایی ام را بنمایی چاره؟
باور ندارم ساعات رفته
گویا که قرنی بر من برفته
دلتنگ و تنها در گوشه ی شب
همواره دارم نام تو بر لب
باز آی دوباره آرام جانم
تا در کنارت ، تنها نمانم
چ
+ نوشته شده در دوشنبه یکم آبان ۱۳۸۵ ساعت 12:7 توسط بابك مجاور
|